آمشب چیزی داخل من است
سفیدها تاریک میشن در یه لحظه
انجا از کنار من خیلی دوری
جاهای دور دراز می کنن در یه لحظه
در یه لحظه در یه لحظه در یه لحظه
در یه لحظه در یه لحظه در یه لحظه
در یه لحظه در یه لحظه در یه لحظه
کار غذا نمیشه اگه می مانه
خسته میشی از زندگی در یه لحظه
امروز خیلی دوری انخا
جاهای دور دراز می کنن در یه لحظه
در یه لحظه در یه لحظه در یه لحظه
در یه لحظه در یه لحظه در یه لحظه
در یه لحظه در یه لحظه در یه لحظه
فکر کردی فصلها نیست؟
بر نمی گردم حالا خیلی دیر شده
برای روزها یه خورشید بود
باران این را گرفته در یه لحظه
در یه لحظه در یه لحظه در یه لحظه
آمشب چیزی داخل من است
سفیدها تاریک میشن در یه لحظه
انجا از کنار من خیلی دوری
جاهای دور دراز می کنن در یه لحظه