صبحی، صبحی، مردی شگفت انگیز
صبحی، صبحی، جان من قلب من
کسی نمی داند اهل کجا بود
صبحی، صبحی، مردی شگفت انگیز
صبحی، صبحی، تاغروب می شد سکوت می کرد
در یک جیبش سرمایه ( کتاب داس کاپیتال اثر کارل مارکس)
در یک جیبش سرمایه
در یک جیبش شاهدانه
صبحی، صبحی، مردی شگفت انگیز
صبحی، صبحی، جان من قلب من
در خرابه ای به جا مانده از توفان
با توکـّل (به خدا) و ریش با شکوهش
و قدم زدنهای امانت گونه اش و داستانی که پنهان می کرد
مردی شگفت انگیز زندگی می کرد.
غروب ها سکوت می کرد
اگر من حرف می زدم، عصبانی می شد
قصبه ای در تبعید، در زمانی دور بود
"هازیران"(ماه ژوئن) بود
بچه بودم و از خانه گریخته بودم
آمده و در کنار او جا گرفته بودم
خلیج کوچکی بود با آب کم عمق
شاید هم کسی که آن جا را کشف کرده بود، هم او بود
در دوردست چراغ های قصبه می درخشید
درونم پُر از مادر می شد؛ گریه می کردم
صبحی غریبانه نگاهم می کرد
دزدکی سیگاری روشن می کرد و می گریست
سپس آشتی می کردیم
من فلوت می نواختم؛ سیگار تمام می شد؛ می گریستیم
نمی دانستم از کجا آمده!
بی کس و کار بود؛ شاید هم بی شناسنامه بود
داستان او ، او را جذاب میکرد
آزارش به کسی نمی رسید
همیشه به چیزهایی دشنام می داد
شبیه یک ماهی ِدلخور می خوابید
گاهی گم و گور می شد؛ او را می جُستم
زیر باران می ایستاد
کتاب قطوری داشت
آن را در جیبش نگاه می داشت
و هر روز می خواند
من چیزی نمی فهمیدم
من جلد کتاب را نگاه می کردم و چیزی نمی فهمیدم
تصویر یک مرد ریشو بود. او که بود؟
چقدر متبسم بود
روزی از صبحی پرسیدم
چرا چیزهایی را که می گویی متوجه نمی شوم؟
گفت: دانسته هایت را با زندگی روبرو کن و از تجربه کردن نترس
درست و غلط را آن زمان جدا توانی کرد و آن را درک توانی کرد.
سپس می خندید
روزهایم با تشویش صدها تفصیل و توضیح می گذشت
سپس دوباره غروب می شد؛ صبحی ساکت می شد
من که حرف می زدم، عصبانی می شد
مرغان دریایی روی ویرانه ها می نشستند
دلم برای صبحی می سوخت؛ گریه می کردم
صبحی به دریا تف می کرد
پهنه ی آسمان را کنکاش می کرد؛ می گریست
سپس آشتی می کردیم
من فلوت می نواختم؛ ستاره افول می کرد؛ می گریستیم.
قصبه ای جایگاه تبعیدی ها بود، در زمانی دور
"هازیران" (ماه ژوئن) بود
بچه بودم و از خانه گریخته بودم
آمده و در کنار او جا گرفته بودم
روزی اتفاقی افـتاد
مادرم مرا یافت
صبحی گریخت و گم شد
قصبه در هم ریخت؛ حادثه ای رخ داد
من سکوت کردم؛ خونم منجمد شد
وقتی پلیس ها او را یافتند تنها بود ، بدبخت بود
همه در میدان جمع شدند
وقتی وارد پاسگاه می شد گویی که سلاح مغروری بود
ناگهان برگشت و به من نگریست
پرسید: فهمیدی؟!
گفتم: فهمیدم؛ فهمیدم!
و پس از آن روز، هیچ زمانی، در هیچ کجا
هرگز نگریستم!