بیگاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خیزید ای خوشطالعان وقت طلوع ماه شد
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خیزید ای خوشطالعان وقت طلوع ماه شد
اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی
عقلی که راه آموختی در نیمشب گمراه شد
در نیمشب گمراه شد
شب روحها واصل شود مقصودها حاصل شود
چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد
هر کو ز شب آگاه شد
در چاه شب غافل مشو ...
در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن
یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد
از چاه سوی جاه شد
از چاه سوی جاه شد
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو
ای جان بیآرام رو کان یار خلوت خواه شد
ای جان بیآرام رو کان یار خلوت خواه شد
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد
آن کیست ...
آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل
کار آن کسی دارد که او غرقابه ی آن آه شد
کار آن کسی دارد که او غرقابه ی آن آه شد
کار آن کسی دارد که او غرقابه ی آن آه شد
شب روحها واصل شود مقصودها حاصل شود
چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
زهره حریف ماه شد
آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل
کار آن کسی دارد که او غرقابه ی آن آه شد
کار آن کسی دارد که او غرقابه ی آن آه شد
گویند اصل آدمی خاک است و خاکی میشود
کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد
یک سان نماید کشتها تا وقت خرمن دررسد
نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد
چون غرق دریا میشود دریاش بر سر مینهد
چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
زهره حریف ماه شد
زهره حریف ماه شد