تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم
برف بُدم گداختم، تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم، تا سوی آسمان شدم
این همه ناله های من، نیست ز من همه از اوست
کز مدد می لبش، بیدل و بیزبان شدم
جان و جهان ز عشق تو، رفت ز دست کار من
من به جهان چه می کنم، چونکه ازین جهان شدم؟
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی؟
من ز برای این سخن، شهرهٔ عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو، رفت ز دست کار من
من به جهان چه می کنم، چونکه ازین جهان شدم؟
صنما جفا رها کن، کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی، که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم، به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو، دلم آشنا ندارد
صنما جفا رها کن، کرم این روا ندارد
به از این چه شادمانی، که تو جانی و جهانی
چه غمست عاشقان را، که جهان بقا ندارد؟
برویم مست امشب، به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد، چو کسی قبا ندارد؟