در کمینگاه باریکی هستم
که بالای سرم افعی نشسته است
در شب غریبی هستم
که سلاح انتظارم را می کشد
من در گوشه وجود تو بدون ناله بالای دارم
و به آن چشمان مظلومت نمی توانم نگاه کنم و در حال فرارم
اگر می شد امشب قلبم را در دستم می گرفتم
و رازی را با تو در میان می گذاشتم
و اگر گلوله بدنم را سوراخ نمی کرد
تو را گرفته و فرار می کردم
مرا بزن
ولی به دیگران مده
خاکسترم را بگیر و به راههای دور بپاش
که در بین کوهها پخش شود
تا عشق ما منتشر شود
ولی تو گریه نکن بایست
در کمینگاه باریکی هستم
و شب مثل نیلوفری زهرین به دورم حلقه زده است
و در انتهای راهی هستم
که بی صدا به پایان می رسد
و آه از دست تودر جایی هستم که نمی توانم دراز بکشم
و به آن دستان معصوم تو
نمی رسم و در حال مردنم