عاشق شدم و به او نگفتم
از قلب ستمکار تو می ترسم
و از میترسم که احساساتم به من صدمه بزنند
و من تحمل درد تازه ای را نداشتم
من تصویر تو را در چشم مردم دیدم
قلبم در حیرت می زیست
و عزیزم از حسودی مرد
باید نزدیک شوم و یا دور شوم
سال ها گذشت
و من بین دوراهی ماندم
نه نزدیکی شدم نه دور شدم
چشمانم هم آب نمیخورد اتفاقی بیفتد
ای کاش برای قلبم گزینه ی دیگری وجود داشت
نه این که فراموش کنم بلکه قوی تر شوم
و در لحظات ضعفم او مرا تنها نگذارد
شادی که تجربه اش نکردم
و روزهایم را حس نکردم
و اندکی او را در رویاهایم دیدم
من مردم ولی به ظاهر زنده ام
من گفتم فراموشت کردم تا خودم را در آرامش قرار دهم
و قلبم همچنان دفاع می کرد
و حتی صبر هم به کار نیامد
من نمیدانم باید چه کار کنم؟
روز به روز زخمم عمیق تر گشت
و شوق تو در درون من بزرگ تر گشت
به من رحمی کن این برای من کافی است
من از آن چه که برایم اتفاق افتاده خسته شده ام