در کنار یک لنگرگاه
به آبی بینهایت خیره مانده ام
پرواز کنید مرغان مهاجر ، پرواز کنید
غرق در حسرتم
در تشنجم
روح من زخم خورده است
گرفتار عشقم
پابند انتظارم
قلب من زخمی ست
در میان انسانها
تک و تنها هستم
در راههای بی بازگشت
و بن بستم
زندگی ای را میگذرانم
که فردایی ندارد
عاشق تو هستم
بی آنکه خبری از تو داشته باشم
این کوهها شاهدان من باشند
انسانها شاهدان من باشند
آرزو میکنم اگر به وصال تو نرسم خاک مرا دربر بگیرد
: دکلمه
باز در کنار یک لنگرگاه
بی هدف
بیچاره ، یکه و تنها هستم
پرواز کنید درناها
پرواز کنید مرغان مهاجر
آنچنان عاشق او بودم که
که عشق ،تا روحم ، قلبم و تمام سلولهای تنم نفوذ کرد
اما او درک نمیکند غمگین بودن را
خستگی را ، تنهایی را
وقتی همه اینگونه شادند
چرا من . . . ؟
بخت من اینگونه بود
زندگی من چنین بود
من چنین سرنوشتی داشتم
از این شهر دور نمیشوم
معشوقی در این سرزمین دارم
پربکشید مرغان مهاجر ، پرواز کنید
پر از حسرتم
از درد میلرزم
روح من زخمی ست
در بند عشقم
پابند انتظارم
قلب من زخمی ست