...قلبم در حسرتش می سوزد
...در سرم سودا و خیال اوست
...جانم تو هستی ، روحم تو هستی
بدون بودن تو ، من چه ارزشی دارم ؟
...از یاد نبرده ام ، حتی اگر از یاد برده باشی
...زخم کاری و حال بدی دارم
...آه ، به دیگران نفهماندم
!تو را از خودم پنهان کردم
...نمی توانم از دستانت جدا بشوم
... نمی توانم از چشمانت جدا بشوم
مرا از دیدن روی ماهت محروم مکن
...قلبم در حسرتش می سوزد
...در سرم سودا و خیال اوست
...جانم تو هستی ، عمرم تو هستی
بدون بودن تو ، من چه ارزشی دارم ؟
...از یاد نبرده ام ، حتی اگر از یاد برده باشی
...زخم کاری و حال بدی دارم
...آه ، به دیگران نفهماندم
!تو را از خودم پنهان کردم
...نمی توانم از دستانت جدا بشوم
... نمی توانم از چشمانت جدا بشوم
مرا از دیدن روی ماهت محروم مکن