ساعتْ ، گاهِ بی تو بودن است
ستاره متولد شده و آسمانْ روشن از جلوه ی مهتاب است
کودکانِ تسلی یافته دیرزمانیست که آرام گرفته اند
تنها من مانده ام ، تنها من مانده ام
ناآرام در تنهایی شب
به چشمانم گریستن آموختم
تا اشک هایم
گردنبندی بر گردنِ شرمسارت باشند
این ، از طرف من به تو
هدیه ای به هنگام جدایی باشد
خنداندنت بدون دلقک بازی
سیرکردنت بدون دزدیدن نان
و حس کردن تمام روشنایی ها در درون تو بدون بی حرمتی کردن به خورشیدِ زاینده
اینگونه آرزوهای پناهنده ای دارم
کم و بیش می دانی
حالا نیت های خوبم را یکایک
محاکمه کرده به دار می آویزم
این پایانی باشد ، این پایانی باشد
ساعتْ ،هنگام بییچارگی از بی تو بودن است
صبح بخیرْ به سحرگاهی که بدون تو می آید
آنان که کار و باری داشتند دیرگاهیست که رفته اند
تنها من ماندم ، تنها من ماندم
که در پیچ و تاب شب هیچ نخفته ام
به چشمانم گریستن آموختم
که اشک ها
گردنبندی بر گردن شرمسارت باشند
این هم از طرف من
تو را هدیه ای به گاهِ جدایی باشد
شناختن تو بدون کوبیدن سرم به دیوار
درک چیزهایی که از ذهنت می گذرند
و توانِ منجمد کردن تمام ساعتها برای اینکه از دست نرود تبسم کوتاه چهره ات
دیوانه وار خودم را تکه تکه کردم
لعنتی!
سیگار را به روزی سه پاکت رسانده ام
باشد ! چشمِ من ، باشد!
هر چه می خواهد بشود ، بگذار بشود