راهی تا پر کشیدن جز پیوندت ندارم
من رویایی رهاتر از لبخندت ندارم
تا کی قفس و غم و دلسردی
من و عادت شبگردی ... تو بگو
آوازه خوانی را
این سعی فانی را
در کوچه ات هر شب برپا کردم
شاید فقط شاید
قلبت به رحم آید
اما چه بی مرهم برمیگردم
به سمت دردم
این شعر بی سحر با ماه من از شب
حرفی نزن
در گوش او نگو باری دگر تر شد
چشمان من