با آسودگي در آغوش يك زن هستم
گرچه حالا بيشتر روزهايم را به تنهايي سپري مي كنم
هزار مايل دورتر از جايي كه بدنيا آمده ام
اما آنگاه كه مرا بيدار مي كند، گويي مرا به خانه ام مي برد
حالا بيشتر روزهايم را همچون بچه اي سپري مي كنم
چه كسي از ارواح ذهنم مي ترسد؟
مي دانم كه چيزي اون بيرون نيست
من هنوز از روشن بودن چراغ ها مي ترسم.
با آسودگي در آغوش يك زن هستم
گرچه حالا بيشتر روزهايم را به تنهايي سپري مي كنم
هزار مايل دورتر از جايي كه بدنيا آمده ام
اما آنگاه كه مرا بيدار مي كند، گويي مرا به خانه ام مي برد
هزار مايل دورتر از جايي كه بدنيا آمده ام
اما آنگاه كه مرا بيدار مي كند، گويي مرا به خانه ام مي برد
با آسودگي در آغوش يك زن هستم
گرچه حالا بيشتر روزهايم را به تنهايي سپري مي كنم
هزار مايل دورتر از جايي كه بدنيا آمده ام
آنگاه كه مرا بيدار مي كند، گويي مرا مي برد
بله آنگاه كه مرا بيدار مي كند، گويي مرا مي برد
بله آنگاه كه مرا بيدار مي كند، گويي مرا به خانه ام مي برد
آنگاه كه مرا بيدار مي كند، گويي مرا به خانه ام مي برد