به یه جایی فک کن
یه جای خیلی دور
که توش همهچی میشه پیدا
وقتی دقت کنی، اینجا و اونجا
خیلی شلوغه، اما هست خونۀ ما
باد که از شرق میوزه
خورشید از شرق میتابه
و یه صحرای زیبا اونجاست
بیا اینجا، پیش ما
با قالیچه بپر
واسه دیدنِ این رؤیا
وقتی چرخ میزنی توی این کوچهها
عطر هِل پیچیده اینجا
و تو حس میکنی بوی هر ادویه
وقت رد شدن از بازار
با چه صدایی میاد تو پیچوخمِ کوچه
انگار دارن آواز میخونن
ببینی توی رقص، همه اینجا شادن
واسه شبی که اینجا دارن
شبهای زیبا، روزا زیباتر
صحرایی پُررمز
همیشه داغه، از خورشید داغتر
شبهای زیبا، شبها رؤیایی
دنیای عجیب، پُر از افسانه
دنیای غریب
دنیایی که تو رو میبره تا ابرا وُ آرزوهایی که داری
بذار آزاد بشی از بندِ تاریکی
و بری سمتِ روشنایی
«تنها یک نفر تواند که واردِ اینجا شدن
او شجاعت دارد و لیاقت در دل
همچو الماسی در دلِ سنگ»
هزار و یک شب
هزار تا قصّه
که همیشه داره واسۀ من و تو، یه پندِ تازه
«الماسِ در دلِ سنگ را بجوی»
هزار و یک شب
هزار تا رؤیا
که ما رو برده اونورِ دنیا، به اوجِ ابرا