کو آن دم که قصه زمان های دور و دراز را برایم تعریف میکردی،
و اندوه و غمگساریم را به دنج خاطری شیرینی بدل میساختی...
از چشم و ابروانم بیش، این روح و جانم است که پارهای از تن توست.
مادرم تو همانی که در کنارم جاودانه خواهی ماند.
به یاد دارم، گلدانی زینتی داشتیم که آن را شکستم،
یادت هست چقدربخاطرش رنجیده خاطر گشتی؟
اما بدان (از رنجی که بردی) من هم خرد شدم و درهم شکستم
مادرم، من همانم که در کنارت جاودانه خواهم ماند.
مادرم، ای مادرم
محزون و اندوهگین مباش،
زیراکه در قلبم حکاکی شده واژه به واژهی نجوایت...
مادرم، ای مادرم
اندوهگین و دلنگرانم مباش،
زیراکه من اکنون
همچون کودکی شیرخواره به روی زانوانت آرمیدهام.
در شب هایی که صحبتمان گرم می گرفت و دوام و قرار می یافت،
نسبت هایمان را از یاد برده، رفیق و یار و یاور هم می شدیم.
تنها خون نیست آنچه ما را در هم تنیده و وابستهمان کرده
مادرم، ما برای هم خواهیم ماند.
من قاطعانه پرگشوده به پرواز در آسمان اقبال خویش
تو به زیر ابروان درهم رفتهی دلگیرت
با عشق و دلسوزی آغاز می کنی هر روز جدیدت را
مادرم تو همانی که درکنارم جاودانه خواهی ماند.
مادرم، ای مادرم
محزون و اندوهگین مباش
زیراکه در قلبم حکاکی شده
واژه به واژهی نجوایت...
مادرم، ای مادرم
اندوهگین و دلنگرانم مباش
زیراکه این قلب بی قرار اکنون
به روی زانوانت آرمیدهام...