من تنهایم
از آنچه که بر سرم رفته است
حالم بد است
و نمی دانم
از کجا آمده ام و به کجا می روم
من ضعیفم
شب های تنهایی ترسناکند
زندگی ام خسته کننده و احمقانه شده است
سال هاست در همان جایگاه همیشگی ام هستم
می خوابم ولی درد بیدار است
چه کسی درد من رو درک میکنه؟
تا کی ای قلب من پنهانش خواهی کرد؟
چه زمانی آروم میشی ای روح من؟
دنیا برایم سرد و خشن شده
من فراموش شده ام
گاهی وقتا که آهنگ می خونم گریه میکنم
و در افکارم غرق میشم
خودم آروم میکنم و خودم و در آغوش میکشم
فقط خودم هستم و هیچ کس برایم نیست
و اشک هام رو با دست خودم پاک میکنم
مهم نیست
چقدر آدم ملاقات کنم و یا ازهم جدا بشیم
تاریکی فردا غیر قابل تغییر است
همین گونه خواهد بود حتی اگر رویای این رو داشته باشم که یه روز آرامش داشته باشم
به من وعده داده شده است (در تقدیرم هست)
ناراحتی و ترس
زندگیم مثل یه اتاقه
ظاهرش بهشته
ولی درهاش هیچ کلیدی ندارن