من چه بسیارم ... منَم که هزارم
به یک تن
منَم که زندگی میکنم به تنهایی ... اما نیستم تنها
غم غریبی است در خندهام ... و در غصهام دارم خنده
دوست دارم خود را و بدم میآید از حسّ ِ عشقَم به تو
همهٔ آن چه میرسد مرا هم برنمیانگیزد احساسَم را
راست میگویم به خودم، انکار نمیکنم کاستیهایم را
من چه بسیارم ... منَم که هزارم
به یک تن
منَم که زندگی میکنم به تنهایی ... اما نیستم تنها
غم غریبی است در خندهام ... و در غصهام دارم خنده
سرگشته که میشوم تمرکز میکنم بر گمگشتگیَم
شاید که بمیرم اگر که زخم بردارد احساسَم
احتیاط میکنم از این رو، نمیکنم این خطر
دوست دارم خود را و بدم میآید از حسّ ِ عشقَم به تو
همهٔ آن چه میرسد مرا هم برنمیانگیزد احساسَم را
راست میگویم به خودم، انکار نمیکنم کاستیهایم را