بهم خیانت میکنه
و خودمو به ندیدن و نشنیدن میزنم
بهم خیانت میکنه
و اصن احساس امنیت ندارم، میترسم
این روزا وقتی راه میرم دور خودم میچرخم
بارها به حلقه ای که تو دستم هست نگاه میکنم
و سوال میکنم: آیا باهم میمونیم یا از هم جدا میشیم
این روزا منتظرم لحظه ای بیاد که راحت سپری بشه
چیکار میشه کرد وقتی احساسات سرد شده و گرم نیس
احساساتی که مثل برفی میان
ابر و رعد و برقه
جدا همه
زندگیم شده عذاب و آتشی برافروخته شده
خیلی سعی کردم
باهاش [آشتی کنم] ولی مشخصه که فایده نداره
این روزا وقتی راه میرم دور خودم میچرخم
بارها به حلقه ای که تو دستم هست نگاه میکنم
و سوال میکنم: آیا باهم میمونیم یا از هم جدا میشیم
این روزا منتظرم لحظه ای بیاد که راحت سپری بشه
چیکار میشه کرد وقتی احساسات سرد شده و گرم نیس
احساساتی که مثل برفی میان
ابر و رعد و برقه