اتوبان متروکه در کنار دریا
حس می کنم که قلبم از این موتور قویتر است
چه سیگارهایی که پای رادیویی که پخش می شود روشن نشده اند
و من که به دنبال نور طلوع خورشید رانندگی می کنم
اینرا می دانم که می دانی
ذهن فراتر از زمان پرواز می کند و خود را تنها می یابد
نه دیگر جسمی مانده و نه محبوس
طلوع زاده می شود
تو در درون من مثل مَد هستی
که محو می شود و دوباره باز می شود در حالی که تو را به دور می برد
تو راز عمیقی، احساسی، ایده ای
تو آن وحشت بزرگ از این هستی که برای من نباشی
اینرا می دانم که می دانی
زمان پرواز می کند
اما چقدر راه برای دوباره دیدنت را باید طی کرد
برای یک نظر، برای غرورم
چقدر تو را می خواهم
تو در درون من مثل مَد هستی
که محو می شود و دوباره باز می شود در حالی که تو را به دور می برد
تو راز عمیقی، احساسی، ایده ای
تو آن وحشت بزرگ از این هستی که برای من نباشی
اینرا می دانم که می دانی
زمان پرواز می کند
اما چقدر راه برای دوباره دیدنت را باید طی کرد
برای یک نظر، برای غرورم
چقدر تو را می خواهم
برای اینکه به تو بگویم چقدر می خواهمت
اینرا می دانم که می دانی