ای دوست که داغِ آتش به پیشانی داری
ای دوست که چهرهات را به خون شستی
به هنگام مرگ، بر لبانت لبخند چون گلی کبود شکفت
بگذار قلبم آکنده از عصیان شود
حال که سکوت در تن من فریاد میشود
و در دستانم تفنگی بیقرار قرار گیرد
سر بر شانهام بگذار
تا تو را درون سینه حمل کنم
از تن من در تن تو
از تن من در تن تو
از تن من در تن تو، جانی تازه جوانه زند