روزی به روزگاری هرز
از من نبود داشتههایَم هیچ
تا [آمدن ِ] تو
در همهٔ قلبها، خون خشکید از ترس
شتاب داشت شبها، روزها آهسته میگذشت
تا [آمدن ِ] تو
در فکر آخر ِ کار بودم به وقت ِ افتادن [در دستان ِ] تو
چون رویا بودی، به حقیقت نمیپیوستی
میگفتی این همه هیچ ارزشی ندارد برای تو
حال برمیگردی و میدری مرا تا فقط کرده باشی کاری
خون ِ ریختن میخواهی ولی هرگز نمیبُری [تن]
میگفتی این همه هیچ ارزشی ندارد برای تو
به زیر این ملافهها بستری از میخ
گفت و گوهای در خوابَم
تا [آمدن ِ] تو
پستترین اندیشهها نفس به نفس1بودند با من
[انگشتانشان] میرسید به من از زیر
تا [آمدن ِ] تو
در فکر آخر ِ کار بودم به وقت ِ افتادن [در دستان ِ] تو
چون رویا بودی، به حقیقت نمیپیوستی
میگفتی این همه هیچ ارزشی ندارد برای تو
حال برمیگردی و میدری مرا تا فقط کرده باشی کاری
خون ِ ریختن میخواهی ولی هرگز نمیبُری [تن]
میگفتی این همه هیچ ارزشی ندارد برای تو
1. واژه-به-واژه: چه نزدیک