خوابم نمیبرد دیشب
هربار سعی کردم
چهرههایی که دلتنگشون بودم مییومد جلوی چشمَم
به دنبال رویاهام بودم
از هفده سالگی و الان
سی و چهار سالمه و میپذیرم که
کسی نمیشناسه اینجا من رو
یه دلیل ِ دیگه واسه این که [روزها] بشه سالها
میدونم اینجا، خودمَم و خودم، ردیفَم
اما همهٔ دوستام اونجان تو شهرمون
پیرتر میشن پدر و مادرم
هر لحظه یه گام ِ دیگه نزدیکتر [به مرگ]
یه روزی دیگه حالشون خوب نیست
بچهدار شده برادرم
تازگیها ندیدمشون
همیشههم فقط یه پرواز فاصله دارم
پس، کسی نمیشناسه اینجا من رو
یه دلیل ِ دیگه واسه این که [روزها] بشه سالها
میدونم اینجا ردیفَم، خودمَم و خودم
اما همهٔ دوستام اونجان تو شهرمون
واقعا شگفت نیست این روال؟
تمام ِ عمرت میشه صرفِ ساختن ِ دنیات
و به آنی گویی میبازی همه چیز رو
وهمهٔ تردیدهام برمیگردن و میترسونن من رو
پس، کسی نمیشناسه اینجا من رو
یه دلیل ِ دیگه واسه این که [روزها] بشه سالها
میدونم اینجا ردیفَم، خودمَم و خودم
اما همهٔ دوستام اونجان تو شهرمون