در ذهنم سوالاتی است
در مورد اتفاقاتی که افتاد
چرا به فردای خودمان پشت کردیم؟
اگر میتوانستیم مثل گذشته باشیم
اگر در میان تاریکی به دنبال راهی برای رسیدن به روشنایی می بودیم
به حرمت [خاطرات] فراموش شده
خداوندا این چه عشقی است؟
چه حکایت غمناکی،اگر این پایانش باشد..
در کنار بیگانه ها، موهایمان سفید شد(عمرمان سپری شد)
و بازیچه ی دست سرنوشت شدیم
بر ما چه شد؟
در حالی که به خودمان اعتماد داشتیم
در یک چهار دیواری تنها ماندیم
بچرخ ای دنیای کثیف، بچرخ
تا زمانی که این هستی پا برجاست
ما دچار عشق شدیم
اما،همیشه... همان منظره
در دو صفحه جدا از هم...