دیشب با یک عاقل صحبتی کردم
گفتم ازت سوال دارم
تو که همه چی رو میدونی
به من یک راهی نشان بده
از زندگی کردن خسته شدم راضی نیستم چیکار کنم؟
گفت یه چند سال دیگه ادامه بده
گفتم چیه این زندگی؟
گفت یه رویا، چند تصویر
گفتم بی خانمانی چیه؟
گفت برای کمی کیف کردن لذت بردن
سالهای سال درد کشیدن
گفتم این ظالمها چجور آدمایی هستن دیگه
گفت گرگ سگ شغال مغال
گفتم تو به این جور ادمها چی میگی
گفت ترسو بی مغز بیشرف
گفتم این دل من کی عاقل میشه
گفت هروقت که یه کم گوشهات را بگیری
گفتم به نظرت خیام راجع به حرفهای تو چی میگه؟
گفت میگه حرفهایی که مرتب و منظم پشت سر هم چیده شده
یک خوش و بش
وقتی من نباشم این سروها این گل رزها نیست
لبهای سرخ ، بوی خوش شراب نیست
صبحها و شبها و خوشی ها و غم ها نیست
وقتی من تفکر کنم دنیا هست وقتی من نیستم اونم نیست