چه پرشمارند مردمانی که در خیابان منتظر دیگری ایستاده اند
و در حالیکه باران می بارد، برای یکدیگر چتر گرفته اند...
و من آنچنانم که مدتهاست
حتی در روزهای صاف بی باران،
کسی به انتظارم نیاستاده است.
حدود صد سال میشود در این مغازه ایستاده ام...
حتی دیوارهای آن هم
از دست من به تنگ آمده اند
و حیا میکنند چیزی بگویند...
و من چشمم بدنبال آن جواهر(در مغازه) است.
در حالیکه آن جواهر چشمش به جاده هاست...
من برایش آواز میخوانم و او به خود مشغول است...
من تمام در قرارهای جهان منتظر بودم اما
هیچکس در انتظار من نبود...
صد سال میشود که به هزار آدرس مختلف، که برای کسی هم شناخته شده نیست، خبرهایی میفرستم...
فردا آسمان باید درِ خانه من باران بباراند...
عاشقها را با چترهایشان در خانه من بفرستد تا مرا با خود بیرون ببرند...
و عاقبت آنروز،
آنکس که تمام این مردم را به یاد دارد،
لاجرم مرا نیز بخاطر خواهد آورد...