وقتی تو را همچو یک معشوق در آغوش کشیدم
شادمان بودم
دست در دست
و آرنجم تکیهگاهی مناسب بود.
ما به دیگران بیتوجه بودیم،
آرزوهای خوش برای آینده
و نگاهی زیبا بر چهرهات،
تنمان به هم میسایید
و علفهای باغ شما
لگد مال شده از حضورمان...
تأسف چرا؟
کسی چه میدانست ما چه میکنیم؟
آیا هرگز با او مینشینی به درد دل؟
آیا به قدر کافی سبزه روست؟
آن قدر تیره هست که روشنایی تو را ببیند؟
آیا پیش از بوسیدنش دهانت را میشویی؟
آیا دلت برای بوی تنام تنگ نشده؟
آیا چنانی قوی هست که از زمین بلندت کند؟
آیا به او احساس تعلق میکنی؟
آیا مجنونت میکند
یا دستکم ... به تو احساس رهایی میبخشد؟
من چهطور؟
اما تو همچو معشوقی در آغوشم کشیدی
با دستهای عرق کرده و
پاهایم که جای محکمی نبود
کوسنها بهانهی پنهان کردن نا خشنودیمان بود
[زیرا که] ذهنمان مغشوش بود
و من از جای تنگم در تخت عصبانی بودم.
و دلهایمان شکننده بود و هرچیز کوچکی خشمگینمان میکرد.
میدانم که دارم اشکت را در میآورم
میدانم که گاهی میخواهی بمیری
ولی آیا بی من... احساس زنده بودن میکنی؟
اگر آری... پس رها باش
اگر نه... به خاطر من ترکش کن
پیش از آن که یکی از ما ... کودکی ناخواسته داشته باشیم...
آیا هرگز با او مینشینی به درد دل؟
آیا به قدر کافی سبزه روست؟
آن قدر تیره هست که روشنایی تو را ببیند؟
آیا پیش از بوسیدنش دهانت را میشویی؟
آیا دلت برای بوی تنام تنگ نشده؟
آیا چنانی قوی هست که از زمین بلندت کند؟
آیا به او احساس تعلق میکنی؟
آیا مجنونت میکند؟
یا دستکم ... به تو احساس رهایی میبخشد؟
من چهطور؟
آیا تیرگی آنقدر کافی هست که روشناییات دیده شود؟
و من...