چه دانستم که این سودا
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
مرا ناگاه برباید
چو کشتیام دراندازد میانَ قُلزم پُرخون
میانَ قُلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را
چُنان دریای بی پایان، شود بی آب
شود بی آب چون هامون
بی آب چون هامون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است
که چون غرق است در بی چون
چه دانمهای بسیار است
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهانبندی در این دریا، در این دریا
کفی افیون