همه چیز از آن روزی شروع شد که از پنجره ی اتاقم
توانستم تنها
قطعه ای از آسمان را ببینم
بیرون رفتم و به اطراف نگریستم
هرگز تصور نمی کردم تا این اندازه پهناور باشد
یا تا این اندازه بلند
وقتش رسیده است
( پدربزرگ، می توانی مرا ببینی؟ )
تا بالهایم را بیازمایم
( می توانی درکم کنی؟)
و با آنکه حتی ممکن است
هر آن سقوط کنم
من ادراک کرده ام
( پدربزرگ ، می توانی مرا ببینی ؟)
شکفت انگیزترین چیزها را
( می توانی درکم کنی؟)
چیزهایی که نمی توانی تصور کنی
اگر تا به حال
در زندگی پرواز
نکرده باشی.
اگرچه در زمین ماندن
امن تر است
با اینحال گاهی شیرینترین
لذت ها را
در دل خطر تجربه می کنیم
مهم نیست به کجا می روم
همواره خاطراتی هستند
که در ذهنم خواهند ماند
اما همینطور سوال های بیشتری برای پرسیدن و چیزهای بیشتری برای باور کردن.
( به من بگو، کجاست آن کس که نگاهش را به سوی من می گرداندو دلش می خواهد
که در امکان شیرین تصوراتم شریک شود؟)
هرچه بیشتر زندگی می کنم، بیشتر می آموزم.
هر چه بیشتر می آموزم ، می فهمم که کمتر می دانم.
هر قدمی که بر می دارم
( پدر بزرگ ، حال صدایی دارم!)
هر صفحه ای از زندگی را که ورق می زنم
( پدربزرگ . حال انتخابی دارم!)
هر مسافتی را که
طی می کنم
بدین معنیست که
بیشتر باید پیش روم.
بیشتر خواستن چه مشکلی دارد؟
اگر می توانی پرواز کنی و اوج بگیری
با تمام آنچه که وجود دارد ، پس چرا تنها به قطعه ای از آسمان راضی شوم؟
پدربزرگ ، من می توانم ببینمت
پدر بزرگ ، من صدایت را می شنوم...
پدربزرگ، من می توانم ببینمت...
پدربزرگ ، ببین پرواز می کنم!