چه بسیار ماندم به انتظار
تا معجزهای بیاید از در
همه گفتند قوی بمان
محکم بایست، اشک مَیَفشان
از میان خوشیها و سیاه [شبان]
میدانستم درمیبرم جان
گمانکرد لبریز ست جامم دنیا
اما انتظار میکشیدم ترا
نوری میبینم به آسمان
آه! خیرهمیکند چشمان ِ مرا
باورندارم
فرشتهای لمسکرده مرا به سرانگشت ِ عشق
بگذار ببارد ِ باران و بشوید اشکهایَم را
پرکند روحَم ، غرقهکند ترسهایَم را
درهمبشکند دیوارها را تا برسد از نو خورشید ِ نو
برآمده روز ِ نو
حالا نور است به جای ِ تاریکی
خوشی است به جای درد
در جای ِ ناتوانی یافتم قوَت
همه در چشمان یک پسر
نوری میبینم به آسمان
آه! خیرهمیکند چشمان ِ مرا
باورندارم
فرشتهای لمسکرده مرا به سرانگشت عشق
بگذار ببارد باران و بشوید اشکهایم را
بگذار پرکند روحَم را، غرقهکند ترسهایَم را
درهمبشکند دیوارها را تا برسد از نو خورشید ِ نو
برآمده روز ِ نو