توی شهر غریبه بودم
بیرون از اون شهر کوچیکی که مردمشو می شناختم
حس دلسوزانه ای نسبت به خودم داشتم
چه کنم ؟ چه کنم ؟ چه کنم؟
منظره به صورت اجتناب ناپذیری غمگین بود
اما همینطور که داشتم تنهایی
از خیابونهای مه آلود رد می شدم
اینروز تا جاییکه می دونم تبدیل شد
به خوش شانش ترین روز زندگیم
«گروه کر»
یه روز مه آلود در شهر لندن
افسرده و دمق بودم
صبحو پر اضطراب می دیدم
موزه بریتانیا جذابیت خودشو از دست داده بود
با خودم فکر می کردم
این حس چقدر می تونه ادامه داشته باشه ؟
اما عصر معجزات هنوز به پایان نرسیده
که خیلی ناگهانی ، تو رو اونجا دیدم
و در هرگوشه ی شهر مه آلود لندن
خورشید طلوع کرد.