من کنار رودخونه به دنیا اومدم
توی یک چادر کوچیک و
دقیقا مثل همون رودخونه
از اون موقع تا حالا دارم می دوم
زمان خیلی خیلی زیادی بود که می اومد ولی من می دونم
یه تغییر داره میاد ، اوه بله اون خواهد اومد
زندگی کردن سخت بوده
ولی من از مردن می ترسم
چون نمی دونم اون بالا چه خبره
اونور آسمون
می رم فیلم می بینم ، و می رم پایین شهر
کسی مدام بهم می گه
زیاد چرخ نزن
بعد می رم پیش برادرم
و می گم برادر لطفا کمکم کن
ولی اون تلنگر زدن به من رو تموم می کنه
به زانو می افتم
زمانهایی بوده که فکر کردم
برای مدت زیادی نمی تونستم دووم بیارم
ولی الان فکر می کنم تواناییشو دارم که ادامه بدم