ديروز در الم شنگه اي گير كردم
احساس سردرگمي مي كردم
حالا پكرم و فقط گوشه اي مانده ام
نمي توانم كمكي كنم اما يادم مي آيد
وقتي تو رفتي
همه رنگ ها محو شدند
وقتي تو رفتي
آنها ديگر خود را به رخ نكشيدند
وقتي تو رفتي
رنگ ها به نظر محو مي آمدند
او گفت، مامانت صدا زد
كه تو در طبقه پايين، مي گريستي
احساس سردرگمي مي كردم
و بله من شنيدم، بله
بله داد و بيدادي شنيدم در دورتر
چه بر سر لباس تابستاني زيبايت آمد
من همه چيز را مي دانم
ما مقصر بوديم
ما در جاهايمان محدود مانديم
و اشتباه كرديم
وقتي تو رفتي
همه رنگ ها محو شدند
وقتي تو رفتي
آنها ديگر خود را به رخ نكشيدند
وقتي تو رفتي
رنگ ها به نظر محو مي آمدند
ديروز در الم شنگه اي گير كردم