سپید بر تن کرده کوه و دمن
نباشد ردّی بر زمین
شهبانوی ملک بیکس
باشم در این سرزمین
درونم آشفته چون غرّش طوفان
نشود مهار؛ داند یزدان
زبان برگیر؛ مکن تغییر
شهدختی مان تو خوب و باتدبیر
کنش زنجیر؛ نهانش کن
نهان نشد
بیم از خود برهان
همسو شو با آسمان
نیرویت کن عیان
ننما دگر فغان
مانم در نور مهر این سان
رها کن (رها کن)
رها کن (رها کن)
سرما بهر من نسازد مشکل
شگفتا کمی دوری آسان نماید کار
دگر بیمِ در مهجوری ندهد مرا آزار
بیم از خود برهان
همسو شو با آسمان
نیرویت کن عیان
ننما دگر فغان (دگر فغان)
پابرجا بمان در اینجا
رها کن (رها کن)
رها کن (رها کن)
سرما بهر من نسازد مشکل
بیم از خود برهان
همسو شو با آسمان
بیم از خود برهان
همسو شو با آسمان
نیرویت کن عیان
ننما دگر فغان
پابرجا بمان در اینجا
رها کن، رها کن
سرما بهر من نسازد مشکل
رها کن، رها کن
سرما بهر من نسازد مشکل
مانم در نور مهر این سان
رها کن، رها کن
سرما بهر من نسازد مشکل