.تو هم اکنون در سمت خودت خوابیده ای
.پوست روشن و سرد تو مانند کاغذ است
،تو مانند مردی جوان می خوابی
.و تنها در سحرگاه بیدار می شوی
در طول زمستان، تمام تابستان
.در کنارت دراز کشیده ام
روز عروسی مان گرم بود
.در ژوئن ١۹۴۵
،آنچه را که می پنداشتم حقیقت داشته باشد
.همچنان حقیقت دارد
،و هنگامی که باد سرد می وزد
،باد سرد می وزد
.تو را به ابدیت می برد
،نگران من نباش
،نگران من باش
.سپس جاده من را به سوی تو می آورد
.تو همیشه قهوه سیاهت را نشسته بر روی همان صندلی می نوشی
.تو هنوز آدینه شبها برایم گل می آوری
،آیا هنوز مانند گذشته زیبایم
.زیبا مانند او
،تو تصور می کردی که هرگز پی نخواهم برد
.برای مدتی طولانی از خود می پرسیدم که چرا مانده ام
روز عروسی مان گرم بود
.در ژوئن ١۹۴۵
،آنچه را که می پنداشتم حقیقت داشته باشد
.همچنان حقیقت دارد
،و هنگامی که باد سرد می وزد
،باد سرد می وزد
.تو را به ابدیت می برد
،نگران من نباش
،نگران من باش
.سپس جاده من را به سوی تو می آورد
.بیا تا بخوابیم دلبرم، هر دو خسته ایم
.من همیشه و هم اکنون در کنارت هستم