در دامن صحرا بیخبر از دنیا
خوانده به گوشم میره اشک نوای هستی را
آن که به نقش زمانه دل نبندد
نغمهی عشق و هوای دل پسندد
این نوای آسمانی با تو گویم
گر ندانی راز عشق جاودانی
از بیگناهی تو غرق گناهم من
تشنهی دردم مهر تو را میخواهم من
خوش بوَد ای گل ناز تو را کشیدن
با قیمت جان روی مه تو دیدن
برده تابم تاب گیسو
کرده چیره چشم جادو
دیده یک سو آن دو گیسو