نمی تونیم که بجنبیم
دست و پامون گیره انگار
نه تکونی، نه هوایی
لحظه و هر لحظه تکرار
فکرمون مچاله مونده
تنمون پیچیده تو هم
دیدمون بی افق و تار
نفسا می میره کم کم
دلم از اینجا گرفته
از سکوت، از نپریدن
روز و شب تو کنج پیله
نه عبور و نه رسیدن
دلم از اینجا گرفته
یه جهان تازگی می خواد
تب و تاب و ماجرایی واسه ی زندگی می خواد
پیله رو باید درید و دلو زد به موج و دریا
شوق پروانگی آموخت واسه لمس روح فردا
باید از اینجا رها شد یه نفس شد
عشق ، آواز
از نشستن ها گذشت و پر کشید تا اوج پرواز
(ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همینجاست بیایید بیایید
یک دسته ی گل کو اگر در آن باغ بدیدید
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید)
نمی تونیم که بجنبیم
دست و پامون گیره انگار
نه تکونی، نه هوایی
لحظه و هر لحظه تکرار
فکرمون مچاله مونده
تنمون پیچیده تو هم
دیدمون بی افق و تار
نفسا می میره کم کم
دلم از اینجا گرفته
از سکوت، از نپریدن
روز و شب تو کنج پیله
نه عبور و نه رسیدن
دلم از اینجا گرفته
یه جهان تازگی می خواد
تب و تاب و ماجرایی واسه ی زندگی میخواد
پیله رو باید درید و دلو زد به موج و دریا
شوق پروانگی آموخت واسه لمس روح فردا
باید از اینجا رها شد یه نفس شد
عشق ، آواز
از نشستن ها گذشت و پر کشید تا اوج پرواز