آمدم نزدیک خیلی، کنارش خیلی
که نزدیک بود از قالب خویش بیرون آیم
وقتی چشماندازی صورتی ظاهر شد
دختری با چیزی برای فروش
دخترک برایم خورشیدی جیبی پیش کشید
من شاهد تبسم معصومش بودم
دخترک گفت: «اگه میخوایی لذت ببری، می تونم برای مدتی تا بهشت ببرمت»
یکی دو سانت، از سقف آبی آسمان
با تماس محتاطانه ی سرانگشت هایش، لمس شدم
با همان خورشید که احساسمان را به اشتراک گذارده بودیم
و من بالاخره، لب های یاقوت فامش را، بوسیدم
دخترک شروع به خواندن لالایی ای کرد
که اصلش به سنوی باستانی * بازمیگشت
«در قلمروی رویاها کسی نتواند که مُرد
آسوده بخواب ای پسرکم»
همان خورشید، مثل قطره ای کوچک، چشمانم را بُرید
جهان های دیگر را در ماسه فرو برد
خاطراتم شروع به محو شدن کردند
و ناگهان از دستانم لغزیدند و در رفتند
در ماسه ها، دو صدف فوق العاده پیدا کردم
چیزی شبیه دو نخود
و به خیالم آمد که می تونم صدای زنگوله های آبی را بشنوم
از پشت هفت دریای خروشان...