من
پس از آنکه قلبهایمان از هم جدا شدند دانستیم چرا خداوند پشیمانی را آفرید...
من به تو گفتم بروی،
و آن حرفی که از دهان من درآمد برای خودم راضی کننده نبود.(از سر رضایت نبود.)
من خودم به تو گفتم بروی
اما کاش میشد آن حرف وقتی به تو میرسی د صدایش را از دست دهد.
بعد از تو نمیدانم چه شد، انگار قوه خیال من مثل خودم از کار افتاد.
من نشسته ام تا قلب تو دلش برای من تنگ شود و به من برگردد.
قسم میخورم که میدیدم قلب من یخ زده
و احساسی که در آن است فقط سیاه می پوشد.
نمیداند چگونه از این غم رها شود؛
وقتی نمیتواند به نبودنت عادت کند.
آخر قلبم نمیتواند به این راضی باشد که فقط از تو خاطره ای داشته باشد
تو حتی اگر برنگردی برای من مثلِ خیالِ فردا باقی خواهی ماند.